بخششششششششششششش
روزی مردی برای خود خانه ای بزرگ و زیبا خرید که حیاطیبزرگ با درختان میوه داشت. در همسایگی او خانه ای قدیمی بودکهصاحبی حسود داشت که همیشه سعی می کرد اوقات او را تلخ کند و با گذاشتن زباله کنار خانه اش و ریختن آشغال آزارش می داد .
یک روز صبح خوشحال از خواب برخاست و همین که به ایوان رفت دید یک سطل پر از زباله در ایوان است. سطل را تمیز کرد ، برق انداخت و آن را از میوه های تازهو رسیده حیاط خود پر کرد تا برای همسایه ببرد .وقتی همسایه صدای در زدن او را شنید خوشحالشد و پیش خود فکر کرد اینبار دیگر برای دعوا آمده است . وقتی در را باز کرد مرد به او یک سطل پر از میوه های تازه و رسیده داد
و گفت: "هر کس آن چیزی را با دیگری
قسمت می کند که از آنبیشتر دارد
نوشته شده توسط محمدصالحی در یادداشت ثابت - سه شنبه 92/12/14 |
نظر