حالات حضرت محمد (ص) در کودکی......
برخى از حالات رسول خدا در کودکى
ابن شهر آشوب از قاضى معتمد در تفسیرش نقل مىکند که ابو طالب حالات رسول خدا(ص)را در کودکى شرح مىداد و مىگفت:هرگاه مىخواست چیزى بخورد و یا بیاشامد نام خدا را بر زبان جارى مىکرد و بسم الله مىگفت:و چون از طعام فارغ مىشد مىگفت:«الحمد لله کثیرا»و من از این کار وى تعجب مىکردم.و از جمله آنکه هیچ گاه از وى دروغى نشنیدم،و کارهاى مردم جاهلیت را انجام نمىداد و هیچ گاه ندیدم بى جهت خنده کند و یا با بچهها به بازى مشغول شود،و همیشه تنهایى را بهتر دوست مىداشت.
و در روایت دیگرى است که ابو طالب مىگفت:گاهى مرد زیبا صورتى را که در زیبایى مانندش نبود مىدیدم که نزد او مىآمد و دستى به سرش مىکشید و براى او دعا مىکرد و اتفاق افتاد که روزى او را گم کردم و براى یافتن او به این طرف و آن طرف رفتم ناگاه او را دیدم که به همراه مردى زیبا که مانندش را ندیده بودم مىآمد،بدو گفتم:فرزندم مگر به تو نگفته بودم هیچ گاه از من جدا مشو!
آن مرد گفت:هرگاه از تو جدا شد من با او هستم و او را محافظت مىکنم.
نخستین سفر رسول خدا(ص)به شام و داستان بحیرا
حدود دوازده سال از عمر رسول خدا(ص)گذشته بود که بر طبق نقل اهل تاریخ و محدثین شیعه و اهل سنت،ابو طالبـمانند سایر مردم قریشـعازم سفر شام شد تا با مال التجاره مختصرى که داشت تجارت کند و از این راه کمکى به مخارج سنگین خود بنماید.
قرشیان هر سال دو بار سفر تجارتى داشتند یکى به«یمن»در زمستان و دیگرى به«شام»در تابستان«رحلة الشتاء و الصیف».
مقصد در این سفر و بصرى بود که در آن زمان یکى از شهرهاى بزرگ شام و ازمهمترین مراکز تجارتى آن عصر به شمار مىرفت.
در نزدیکى شهر بصرى صومعه و کلیسایى وجود داشت و مردى دیرنشین و ترسایى گوشه گیر به نام«بحیرا»در آن کلیسا زندگى مىکرد و مسیحیان معتقد بودند که کتابها و همچنین علومى که در نزد دانشمندان گذشته آنان بوده دست به دست و سینه به سینه به بحیرا منتقل گشته است.
و برخى گفتهاند:صومعه«بصرى»ـکه تا شهر 6 میل فاصله داشت مانند صومعههاى عادى و معمولى دیگر نبود.بلکه مخصوص سکونت آن دانشمند و عالمى از نصارى بود که علم و دانشش از دیگران فزونتر و در مراحل سیر و سلوک از همگان برتر باشد و بحیرا داراى چنین اوصافى بود.
هنگامى که ابو طالب تصمیم به این سفر گرفت به فکر یتیم برادر افتاد و با علاقه فراوانى که به او داشت نمىدانست آیا او را در مکه بگذارد یا همراه خود به شام ببرد.
وقتى هواى گرم تابستان بیابان حجاز و سختى مسافرت با شتر را در کوه و بیابان به نظر مىآورد ترجیح مىداد محمد راـکه کودکى بیش نبود و با این گونه ناملایمات روبه رو نشده بودـدر مکه بگذارد و از رنج سفر او را معاف دارد،ولى از آن طرف با آن علاقه شدید و توجه خاصى که در حفاظت و نگهدارى او داشت نمىتوانست خود را حاضر کند که او را در مکه بگذارد و خیالش در این باره آسوده نبود و تا آن ساعتى که مىخواست حرکت کند همچنان در حال تردید بود.
گویند:هنگامى که کاروان قریش خواست حرکت کند ناگهان ابو طالب فرزند برادر را مشاهده کرد که با چهرهاى افسرده به عمو نگاه مىکند و چون خواست با او خداحافظى کند چند جمله گفت که ابو طالب تصمیم گرفت محمد را همراه خود ببرد.رسول خدا(ص)با همان قیافه معصوم و جذاب رو به عمو کرده و همچنان که مهار شتر را گرفته بود آهسته گفت:عموجان!مرا که کودکى یتیم هستم و پدر و مادرى ندارم به که مىسپارى؟
همین چند جمله کافى بود که ابو طالب را از تردید بیرون آورد و تصمیم به بردن آن بزرگوار بگیرد،و از این رو بلادرنگ به همراهان خود گفت:به خدا سوگند او را باخود مىبرم و هیچ گاه از او جدا نخواهم شد.
کاروان قریش حرکت کرد اما مقدارى راه که رفتند متوجه شدند که این سفر مانند سفرهاى قبلى نیست و احساس راحتى و آرامش بیشترى مىکنند آفتاب آن سوزشى را که در سفرهاى قبل داشت ندارد و از گرما بدان مقدارى که سابقا ناراحت مىشدند احساس ناراحتى نمىکنند.این اوضاع براى همه مردم کاروان تعجب آور بود تا جایى که یکى از آنها چند بار گفت:این سفر چه سفر مبارکى است.
ولى شاید کمتر کسى بود که بداند اینها همه از برکت همان کودک دوازده ساله است که در این سفر همراه کاروان آمده بود.
بالاتر از همه کم کم متوجه شدند که روزها لکه ابرى پیوسته بالاى سر کاروان در حرکت است و براى آنها در آفتاب گرم سایه مىافکند و این مطلب وقتى براى آنها بخوبى واضح شد که به صومعه و دیر بحیرا نزدیک شدند.
خود بحیرا وقتى از دور گرد و غبار کاروانیان را دید به لب دریچهاى که از صومعه به بیرون باز شده بود آمد و چشم به کاروانیان دوخته بود و گاهى نیز سر به سوى آسمان مىکشید و گویا همان لکه ابر را جستجو مىکرد که بر سر کاروانیان سایه مىافکند.
هیچ بعید نیست که طبق این نقل،روى صفاى باطنى که پیدا کرده بود و اخبارى که از گذشتگان بدو رسیده بود،منتظر دیدن چنین منظره و چشم به راه آمدن آن قافله بود،جریانات بعدى این احتمال را تأیید مىکند،زیرا مورخین مانند ابن هشام و دیگران مىنویسند:
کاروان قریش هر ساله از کنار صومعه بحیرا عبور مىکرد و گاهى در آنجا منزل مىکرد و تا آن سفر هیچ گاه بحیرا با آنان سخنى نگفته بود،اما این بار همین که کاروان در نزدیکى صومعه منزل کردند غذاى زیادى تهیه کرد و کسى را به نزد ایشان فرستاد که من غذاى زیادى تهیه کردهام و دوست دارم امروز تمامى شما از کوچک و بزرگ و بنده و آزاد،هر که در کاروان است بر سر سفره من حاضر شوید.
بحیرا از بالاى صومعه خود بخوبى آن لکه ابر را دیده بود که بالاى سر کاروانمىآید و همچنان پیش آمد تا بر سر درختى که کاروانیان زیر آن درخت منزل کردند ایستاد.
ابن هشام مىنویسد:خود بحیرا پس از دیدن این منظره از صومعه به زیر آمد و از کاروان قریش دعوت کرد تا براى صرف غذا به صومعه او بروند،یکى از کاروانیان بدو گفت:اى بحیرا به خدا سوگند مثل اینکه این بار براى تو ماجراى تازهاى رخ داده زیرا چندین بار تاکنون ما از اینجا عبور کردهایم هیچ گاه مانند امروز به فکر پذیرایى ما نیفتادى؟
بحیرا گویا نمىخواست راز خود را به این زودى فاش کند از این رو در جواب او گفت:راست است،اما مگر نه این است که شما میهمان و وارد بر من هستید،من دوست داشتم این بار نسبت به شما اکرامى کرده باشم و به همین جهت غذایى آماده کرده و دوست دارم همگى شما از آن بخورید.
قرشیان به سوى صومعه حرکت کردند،اما محمد(ص)را به خاطر آنکه کودکى بود و یا به ملاحظات دیگرى همراه نبردند و بعید هم نیست که خود آن حضرت که بیشتر مایل بود در تنهایى به سر برد و به اوضاع و احوال اجتماعى که در آن به سر مىبرد اندیشه کند از آنها خواست تا او را نزد مال التجاره بگذارند و بروند،و گرنه معلوم نیست ابو طالب به این سادگى حاضر شده باشد تا او را تنها بگذارد و برود.
هر چه که بحیرا در قیافه یکایک واردین نگاه کرد و اوصافى را که از پیامبر اسلام شنیده و یا در کتابها خوانده بود در چهره آنها ندید،از این رو با تعجب پرسید:کسى از شما به جاى نمانده؟
یکى از کاروانیان پاسخ داد:بجز کودکى نورس که از نظر سن کوچکترین افراد کاروان بود کسى نمانده!
بحیرا گفت:او را هم بیاورید و از این پس چنین کارى نکنید!
مردى از قریش گفت:به لات و عزى سوگند براى ما سرافکندگى نیست که فرزند عبد الله بن عبد المطلب میان ما باشد!این سخن را گفته و برخاست و از صومعه به زیر آمد و محمد(ص)را با خود به صومعه برد و در کنار خویش نشانید.بحیرا با دقت به چهره آن حضرت خیره شد و یک یک اعضاى بدن آن حضرت را که در کتابها اوصاف آنها را خوانده بود از زیر نظر گذرانید .
قرشیان مشغول صرف غذا شدند ولى بحیرا تمام حرکات و رفتار محمد(ص)را دقیقا زیر نظر گرفته و چشم از آن حضرت برنمىداشت و یکسره محو تماشاى او شده بود.
میهمانان سیر شدند و سفره غذا برچیده شد،در این موقع بحیرا پیش یتیم عبد الله آمد و بدو گفت:اى پسر تو را به لات و عزى سوگند مىدهم که آنچه از تو مىپرسم پاسخ مرا بدهى؟
و البته بحیرا از سوگند به لات و عزى منظورى نداشت جز آنکه دیده بود کاروانیان بدان قسم مىخورند.
اما همین که آن بزرگوار نام لات و عزى را شنید فرمود:مرا به لات و عزى سوگند مده که چیزى در نظر من مبغوضتر از این دو نیست.
بحیرا گفت:پس تو را به خدا سوگند مىدهم سؤالات مرا پاسخ دهى!
حضرت فرمود:هر چه مىخواهى بپرس!
بحیرا شروع کرد از حالات و زندگانى خصوصى و حتى خواب و بیدارى آن حضرت سؤالاتى کرد و حضرت جواب مىداد،بحیرا پاسخهایى را که مىشنید با آنچه در کتابها درباره پیغمبر اسلام دیده و خوانده بود تطبیق مىکرد و مطابق مىدید،آن گاه میان دیدگان آن حضرت را با دقت نگاه کرد،سپس برخاسته و میان شانههاى آن حضرت را تماشا کرد و مهر نبوت را دید و بى اختیار آنجا را بوسه زد.
قرشیان که تدریجا متوجه کارهاى بحیرا شده بودند به یکدیگر گفتند:محمد نزد این راهب مقام و منزلتى دارد،از آن سو ابو طالب نگران کارهاى بحیرا شد و ترسید مبادا دیر نشین سوء قصدى نسبت به برادرزادهاش داشته باشد که ناگاه بحیرا را دید نزد وى آمده پرسید:
این پسر با شما چه نسبتى دارد؟
ابو طالبـفرزند من است!بحیراـاو فرزند تو نیست،و نباید پدرش زنده باشد!
ابو طالبـاو فرزند برادر من است.
بحیراـپدرش چه شد؟
ابو طالبـهنگامى که مادرش بدو حامله بود وى از دنیا رفت.
بحیراـمادرش کجاست؟
ابو طالبـمادرش نیز چند سالى است مرده!
بحیراـراست گفتى.اکنون بشنو تا چه مىگویم:
ـاو را به شهر و دیار خود بازگردان و از یهودیان محافظتش کن و مواظب باش تا آنها او را نشناسند که به خدا سوگند اگر آنچه من در مورد این نوجوان مىدانم آنها بدان آگاه شوند نابودش مىکنند.
و سپس ادامه داده گفت:اى ابو طالب بدان که کار این برادر زادهات بزرگ و عظیم خواهد شد و بنابراین هر چه زودتر او را به شهر خود بازگردان.
و در پایان سخنانش گفت:
من آنچه لازم بود به تو گفتم و مواظب بودم این نصیحت را به تو اطلاع دهم.
سخنان بحیرا تمام شد و ابو طالب در صدد برآمد تا هر چه زودتر به مکه بازگردد و از این رو کار تجارت را بزودى انجام داد و به مکه بازگشت و حتى برخى گفتهاند:از همانجا محمد (ص)را با بعضى از غلامان خود به مکه فرستاد و خود به دنبال تجارت رفت.
و در پارهاى از تواریخ آمده که وقتى سخنان بحیرا تمام شد،ابو طالب بدو گفت:
اگر مطلب این طور باشد که تو مىگویى او در پناه خداست و خداوند او را محافظت خواهد کرد. (1)
محمد امین
مورخین نوشتهاند:ابو طالب از آن پس دیگر سفر تجارتى نکرد و بیشتر به حفاظت و تربیت رسول خدا(ص)همت مىگماشت،و در محافل بزرگان قریش و کارهاى اجتماعى او را با خود مىبرد،در اجتماعات او را شرکت مىداد و احیانا با او در کارها مشورت مىکرد و حتى نقل شده که در جنگهایى که گاه گاه اتفاق مىافتاد و به عنوانى پاى قریش به جنگ کشیده مىشد،آن حضرت را با خود مىبردـکه از آن جمله شرکت آن حضرت را در جنگهاى فجار ذکر کردهاند که براى ما از نظر تاریخى صحت آن به اثبات نرسیده و بلکه مورد تردید و شبهه است (2) ـ.
و چنانکه از خود آن حضرت نقل شده و مورخین نیز نوشتهاند:در این خلال چند سالى هم چوپانى کرد و گوسفندانى را که از پدر و مادرش بدو رسیده بود و یا از کسان نزدیکش بود به درههاى مکه مىبرد و مىچرانید و این خود وسیله دیگرى براى پرورش روح و اجتماع قواى فکرى و آماده ساختن خود براى هدایت و رهبرى مردم در آینده بود.
زیرا محیط صحرا و بیابان براى آن حضرت که به دنبال جاهاى خلوتى مىگشت تا بهتر بتواند فکر و تأمل در کارها بکند محیطى آماده و مهیا بود و پرورش گوسفندانى که بى دفاعترین چهارپایان و ناتوانترین بهایم هستند تأثیر زیادى در قلب و روح وى براى تربیت افراد انسان و رهبرى فرزندان آدم داشت.و از همه بالاتر آنکه وسیله و فرصت خوبى بود تا از آن محیط شرک و آلوده به انواع مفاسد،فحشا،گناه،ظلم و بى عدالتى به محیطى آرام و دور از این مفاسد پناه برده و در آن زمانى که نمىتوانست عملا با آنها به مبارزه برخیزد و قدرت این کار را نداشت به بیابان برود تا آن مظاهر فساد و مناظر رقتبار را نبیند.
و اینکه برخى از نویسندگان مسیحى در اینجا نیز نوشتهاند که«در دورهاى از عمر که اطفال دیگر،تمام اوقات خود را صرف بازى مىکنند محمد خردسال مجبور شد که تمام اوقات خود را صرف کار براى تحصیل معاش نماید آن هم یکى ازسختترین کارها یعنى گلهدارى (3) »علتى جز همان که در صفحات قبل گفتیم یعنى غرض ورزى و یا بى اطلاعى ندارد،زیرا همان گونه که گفتیم آن حضرت براى کسى گوسفند نمىچرانید و اجیر کسى نبود و گوسفند چرانى براى آن حضرت وسیله سرگرمى و پناه بردن به محیط آرام بیابان و فکر و تجمع حواس بیشتر بود.
بارى دیدنیهاى سفر تجارتى شام و پس از آن ورود در اجتماعات قریش و مشاهده رفتار آنها و اطلاع از جنگ فجار و کشت و کشتارهاى بیهوده و شنیدن قصاید افتخار آمیز شعراى نامى عرب در بازارهایى که به مناسبت اجتماعات و فصول در جاهایى مانند«عکاظ»و جاهاى دیگر تشکیل مىشد در روح کنجکاو رسول خدا(ص)که پیوسته از عادات زشت و تسلط جویانه قبایل عرب و مردم مکه رنج مىبرد اثر عمیقى مىگذارد و او را براى مبارزه با این همه اخلاق ناپسند که گریبانگیر اجتماع شده بود آماده مىساخت.
بیشتر دوست مىداشت تنها باشد و فکر کند و به اسرار و رموز زندگى و خلقت واقف شود و تا جایى که مىتوانست با عادات ناپسندى که مىدید مبارزه مىکرد و اشتباهات اطرافیان را به آنها گوشزد مىنمود،در برخورد با مردم همیشه با مهربانى و خوش خلقى رفتار مىکرد،هرجا طرف معامله و داد و ستدى قرار مىگرفت جانب حق و عدالت را کاملا مراعات مىکرد و عملا راه و رسم زندگى صحیح انسانى را به مردم مىآموخت.
از همه بالاتر امانت و صداقت عجیبى بود که در زندگانى آن حضرت وجود داشت و در زندگى اجتماعى و برخوردها از او مشاهده مىشد،هیچگاه در خلوت و جلوت،در هیچ امر مالى و غیر مالى،در معاشرت با مردان و زنان،کوچکترین انحراف اخلاقى و خیانتى از او دیده نشد تا آنجا که هنوز سنین جوانى و دوران طوفانى زندگى را پشت سر نگذارده بود و شاید بیش از بیست سال از عمرش نگذشته بود که به«محمد امین»معروف شد و مردم مکه این لقب پرافتخار را به او دادند و هر کجا او را مىدیدند به همدیگر نشان داده و مىگفتند:ـامین آمد!
حسن اخلاق و امانت و صداقت رسول خدا(ص)تدریجا زبانزد خاص و عام و نقل مجلس مردم در هر کوى و برزن گردید و آن حضرت را محبوب مردم مکه گردانید،و همین جریان سبب باز شدن صفحه جدیدى در زندگى آن بزرگوار شد و یکى از اسباب و علل ازدواج آن حضرت با خدیجه بود