سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ارداق

عاقبت خیانت دررفاقت....

دو نفر به اسم محمود و مسعود باهم رفاقتی دیرینه داشتن، تا جایی که مردم فکر میکردن این دو نفر باهم برادرند. روزی روزگاری مسعود نقشه گنجی رو به محمود نشان داد و با هم تصمیم گرفتن که به دنبال گنج برن. یک روز محمود و مسعود از خانواده شان خداحافظی کردن و رفتن. محمود نقشه ای در سر داشت که وقتی به گنج دست پیدا کرد مسعود رو از سر راهش برداره و اونو بکشه. بعد از چند روز سختی به گنج رسیدند. و محمود طبق نقشه ای که در سر داشت مسعود رو کشت و گنج رو برداشت و به خانه اش برگشت.

با آن گنج زندگی اش از این رو به آن رو شد. ولی زن مسعود که فهمیده بود مسعود به دست محمود کشته شد با نا امیدی به شهر مهاجرت کرد و بعد از ادامه تحصیل در یک بیمارستانی به پرستاری مشغول شد. بعد از چند سال که آبها از آسیاب افتاد محمود به دلیل بیماری به بیمارستان شهر میره و اونجا بستری میشه اتفاقا زن مسعود هم توی همون بیمارستان کار میکرد که یکدفعه دید محمود توی یکی از اتاقها بستری هست.

 

رفت توی اتاق و مطمئن شد که اونی که بستری هست همون کسی هست که شوهرش را کشت. اینجا بود که زن مسعود به فکر انتقام افتاد. از اتاق بیرون رفت و یک سرنگ را پر بنزین کرد و آمد خودش را پرستار کشیک معرفی کرد و سرنگ پر از بنزین را در بدن محمود خالی کرد.

بعد از چند ثانیه حال محمود بد شد و عرق میکرد در این لحظه زن مسعود خودش رو معرفی کرد و به محمود گفت تو بودی که همسرم رو کشتی و حالا من انتقام همسرم رو ازت گرفتم و در بدنت بنزین تزریق کردم. در این لحظه محمود از روی تخت پایین اومد زن مسعود فرار کرد و محمود به دنبالش می دوید و با چاقویی که در دست داشت میخواست زن مسعود رو هم بکشه. زن مسعود بعد از پایین رفتن پله ها به بمبست رسید و دیگه راه فرار نداشت، محمود از راه رسید و با چاقویی که در دست داشت زن مسعود رو تهدید به مرگ کرد، زن مسعود که دیگه راه فرار نداشت تسلیم شد و روی زانو هایش افتاد و به محمود گفت منو بکش!

محمود نامرد هم دستان خود رو بالا برد و میخواست چاقو را در قلب زن مسعود فرو کند، زن مسعود چشمان خود را بست و محمود دستان خود را رها کرد ولی ناگهان در فاصله بسیار کم از قلب آن زن، محمود از حرکت ایستاد. زن مسعود چشمان خود را باز کرد و دید که محمود از حرکت ایستاد و چاقو هم در دستانش هست. ازش پرسید که چرا نمیزنی؟ محمود گفت: بنزینم تموم شد

 

 



خوشبختی.....؟

موضوع انشاء : خوشبختی !

___________ به نام خدا ___________

خوشبختــــــــی یعنــــی قلب پدرت بتــــپد ...!

___________ پایان _______________

 



تکیه گاه من پدرم......

پدر و پسر داشتن صحبت میکردن!!
پدر دستشو میندازه دوره گردنه پسرش میگه پسرم من شیرم یا تو؟
پسر میگه : من..!!
پدر میگه : پسرم من شیرم یا تو؟؟!!
پسر میگه : بازم من شیرم...
پدر عصبی مشه دستشو از رو شونه پسرش بر میداره میگه : من شیرم یا تو!!؟؟
پسر میگه : بابا تو شیری...!!
پدر میگه : چرا بار اول و دوم گفتی من حالا میگی تو ؟؟
پسر گفت : آخه دفعه های قبلی دستت رو شونم بود فکر کردم یه کوه پشتمه اما حالا...

 



نیش عقرب نه ازره کین است............

روزی مردی، عقربی را دید که درون آب دست و پا میزند،
او تصمیم گرفت عقرب را نجات دهد،
اما عقرب انگشت اورا نیش زد.
مرد باز هم سعی کرد تا عقرب را از آب بیرون بیاورد،
اما عقرب بار دیگر او را نیش زد.
رهگذری او را دید و پرسید:
برای چه عقربی را که نیش میزند نجات میدهی؟
مرد پاسخ داد: این طبیعت عقرب است که نیش بزند ولی طبیعت من این است که عشق بورزم.

 



عکس بوسه روحانی بردستان مادر شهید

عکس: بوسه حسن روحانی بر چادر مادر شهید
عکس: بوسه حسن روحانی بر چادر مادر شهیددیدار حسن روحانی رئیس جمهوری اسلامی ایران با خانواده محترم شهیدان شکری.عصر ایران: دیدار حسن روحانی رئیس جمهوری اسلامی ایران با خانواده محترم شهیدان شکری.

ادامه


عکس دیده نشده از خاتمی وروحانی

عکس دیده نشده از خاتمی و روحانی
عکس دیده نشده از خاتمی و روحانیعکسی منتشرنشده از سید محمد خاتمی و حسن روحانی، روسای جمهور اسبق و فعلی ایران وقتی هر دو نماینده دور? اول مجلس شورای اسلامی بودند.مجله مهر: عکسی منتشرنشده از سید محمد خاتمی و حسن روحانی، روسای جمهور اسبق و فعلی ایران وقتی هر دو نماینده دور? اول مجلس شورای اسلامی بودند.

ادامه

 

.genComment_like{ text-align:right; } .setLikeIt { cursor:pointer; -color:#00c; color:#36C; text-decoration: none; } .setLikeIt:hover { text-decoration: underline; }

2


آغازولایت مهدی موعود(عج) مبارک

دعا پشت دعا برای آمدنت .....گناه پشت گناه برای نیامدنت....!

دل درگیر.میان این دو انتخاب......  کدام آخر...؟      آمدنت یا نیامدنت؟!



میلاد حضرت رسول (ص) مبارک.

ماه فرو ماندازجمال محمد<ص>           سرونباشدبه اعتدال محمد

 

ادم ونوح وخلیل وموسی وعیسی        امده مجموع درظلال محمد

سعدی،اگرعاشقی کنی وجوانی         عشق محمدبس است وال محمد



بعثت رسول خدا(ص)

بعثت رسول خدا(ص)

چهل سال از عمر رسول خدا(ص)گذشته بود که به طور آشکار فرشته وحى به آن حضرت نازل شد و آن بزرگوار به نبوت مبعوث گردید.

کیفیت نزول وحى

پیش از این گفتیم رسول خدا(ص)هر چه به چهل سالگى نزدیک مى‏شد به تنهایى و خلوت با خود بیشتر علاقه‏مند مى‏گردید و بدین منظور سالى چند بار به غار«حرا»مى‏رفت و در آن مکان خلوت به عبادت مشغول مى‏شد و روزها را روزه مى‏گرفت و به اعتکاف مى‏گذرانید و بدین ترتیب صفاى روحى بیشترى پیدا کرده و آمادگى زیادترى براى فرا گرفتن وحى الهى و مبارزه با شرک و بت پرستى و اعمال زشت دیگر مردم آن زمان پیدا مى‏کرد.

و بر طبق نقل علماى شیعه و روایات صحیح،بیست و هفت روز از ماه رجب گذشته بود و رسول خدا(ص)در غار«حرا»به عبادت مشغول بود،در آن روز که به گفته جمعى روز دوشنبه بود حضرت خوابیده بود و اتفاقا على(ع)و جعفر برادرش نیز براى دیدن محمد(ص)و یا به منظور شرکت در اعتکاف آن حضرت به غار آمده بودند و دو طرف آن حضرت خوابیده بودند.

رسول خدا(ص)دو فرشته را در خواب دید که وارد غار شدند و یکى در بالاى سر آن حضرت نشست و دیگرى پایین پاى اوـآنکه بالاى سرش نشست نامش جبرئیل‏و آن که پایین پاى آن حضرت نشست نامش میکاییل بودـمیکائیل رو به جبرئیل کرده گفت:

به سوى کدام یک از اینها فرستاده شده‏ایم؟

جبرئیلـبه سوى آنکه در وسط خوابیده!

در این وقت رسول خدا(ص)وحشت زده از خواب پرید و چنانکه در خواب دیده بود در بیدارى هم دو فرشته را مشاهده فرمود.

پیش از این محمد(ص)بارها فرشتگان را در خواب دیده بود و در بیدارى نیز صداى آنها را مى‏شنید که با او سخن مى‏گفتند و بلکه همان طور که قبل از این اشاره کردیم از دوران کودکى خداى تعالى فرشتگانى براى حفاظت و تربیت او در خلوت و جلوت مأمور کرده بود که با او بودند.

ولى این نخستین بار بود که آشکارا فرشته الهى را پیش روى خود مى‏دید.

گفته‏اند:در این وقت جبرئیل ورقه‏اى از دیبا به دست او داد و گفت:«اقرء»یعنى بخوان.

فرمود:چه بخوانم!من که نمى‏توانم بخوانم!

براى بار دوم و سوم همین سخنان تکرار شد و براى بار چهارم جبرئیل گفت:

«اقرء باسم ربک الذى خلق،خلق الإنسان من علق،اقرء و ربک الأکرم،الذى علم بالقلم،علم الإنسان ما لم یعلم» .

[بخوان به نام پروردگارت که(جهان را)آفرید،(خدایى که)انسان را از خون بسته آفرید،بخوان و خداى تو مهتر است،خدایى که(نوشتن را به وسیله)قلم بیاموخت.]

جبرئیل خواست از جا برخیزد و برود،محمد(ص)جامه‏اش را گرفت و فرمود:

نامت چیست؟گفت:جبرئیل.

جبرئیل رفت و رسول خدا(ص)از جا برخاست و این آیاتى را که شنیده بود تکرار کرد،دید در دلش نقش بسته و دیگر از هیجانى که به وى دست داده بود نتوانست در غار بماند از آنجا بیرون آمد و به سوى مکه به راه افتاد،افکار عجیبى او را گرفته و منظره دیدار فرشته او را به هیجان و وجد آورده بود.در روایات آمده که به هر سنگ‏و درختى که عبور مى‏کرد،با زبان فصیح به او سلام کرده و تهنیت مى‏گفتند و در تواریخ است که رسول خدا(ص)فرمود:همین که به وسط کوه رسیدم آوازى از بالاى سر شنیدم که مى‏گفت:اى محمد تو پیغمبر خدایى و من جبرئیلم،چون سرم را بلند کردم جبرئیل را در صورت مردى دیدم که هر دو پاى خود را جفت کرده و در طرف افق ایستاده و به من مى‏گوید:اى محمد تو رسول خدایى و من جبرئیلم،در این وقت ایستادم و بى آنکه قدمى بردارم بدو نظر مى‏کردم و به هر سوى آسمان که مى‏نگریستم او را به همان قیافه و شکل مى‏دیدم!

مدتى در این حال بودم تا آنکه جبرئیل از نظرم پنهان شد،و در این مدت خدیجه از دورى من نگران شده بود و کسى را به دنبالم فرستاده بود،و چون مرا دیدار نکرده بودند به خانه خدیجه بازگشتند.

بازگشت رسول خدا(ص)به خانه و سخنان خدیجه

پیغمبر بزرگوار الهى به خانه بازگشت و به خاطر آنچه دیده و شنیده بود دگرگونى زیادى در حال آن حضرت پدیدار گشته بود.خدیجه که چشمش به رسول خدا(ص)افتاد بى تابانه پیش آمد و گفت:اى محمد کجا بودى؟که من کسانى را به دنبال تو فرستادم ولى دیدارت نکردند؟

پیغمبر خدا آنچه را دیده و شنیده بود به خدیجه گفت و خدیجه با شنیدن سخنان همسر بزرگوار چهره‏اش شکفته گردید و گویا سالها بود در انتظار و آرزوى شنیدن این سخنان و مشاهده چنین روزى بود و به همین جهت بى درنگ گفت:

اى عمو زاده!مژده باد تو را،ثابت قدم باش،سوگند بدان خدایى که جانم به دست اوست من امید دارم که تو پیغمبر این امت باشى!

و در حدیثى است که وقتى رسول خدا(ص)وارد خانه شد نور زیادى او را احاطه کرده بود که با ورود او اتاق روشن گردید.خدیجه پرسید:این نور که مشاهده مى‏کنم چیست؟فرمود:این نور نبوت است!خدیجه گفت:مدتها بود که آن را مى‏دانستم و سپس مسلمان شد.و برخى از مورخین چون ابن هشام،معتقدند که این جریان درهمان«حرا»اتفاق افتاد و خدیجه به دنبال رسول خدا (ص)به«حرا»رفته بود،و چند روز پس از ماجراى بعثت حضرت از کوه«حرا»به مکه بازگشت.و به هر صورت سخنان رسول خدا(ص)که تمام شد لرزه‏اى اندام آن حضرت را فرا گرفت و احساس سرما در خود کرد از این رو به خدیجه فرمود:

من در خود احساس سرما مى‏کنم مرا با چیزى بپوشان و خدیجه گلیمى آورد و بر بدن آن حضرت انداخت و رسول خدا(ص)در زیر گلیم آرمید.

دنباله داستان را برخى از نویسندگان این گونه نقل کرده‏اند که:خدیجه با اینکه از این ماجرا بسیار خوشحال و شادمان شده بود اما به فکر آینده شوهر عزیز خود افتاد و دورنماى مبارزه با عادات ناپسند و برانداختن کیش بت پرستى و سایر اخلاق مذموم و زشت مردم مکه و سرسختى آنها را در حفظ این آیین و مراسم در نظر خود مجسم ساخت و مشکلاتى را که سر راه تبلیغ دعوت الهى محمد بود به خاطر آورد و سخت نگران شد و نتوانست آرام بنشیند و در صدد برآمد تا نزد پسر عمویش ورقة بن نوفل برود و آنچه را از همسر خود شنیده بود بدو گزارش دهد و از او در این باره نظریه بخواهد و راه چاره‏اى از وى بجوید.

خدیجه محمد(ص)را در خانه گذارد و لباس پوشیده پیش ورقه آمد و آنچه را شنیده بود بدو گفت.

ورقه که خود انتظار چنین روزى را مى‏کشید و روى اطلاعاتى که داشت چشم به راه ظهور پیغمبر اسلام بود،همین که این سخنان را از خدیجه شنید بى اختیار صدا زد:

«قدوس،قدوس»سوگند بدانکه جانم به دست اوست اى خدیجه اگر راست بگویى این فرشته‏اى که بر محمد نازل شده همان ناموس اکبرى است که به نزد موسى آمد و محمد پیغمبر این امت است بدو بگو:در کار خود محکم و پا برجا و ثابت قدم باشد.

ورقه این سخنان را به خدیجه گفت و اتفاقا روز بعد یا چند روز بعد پس از این ماجرا خود پیغمبر را در حال طواف دیدار کرد و از آن حضرت درخواست کرد تا آنچه را دیده و شنیده بود به ورقه بگوید و چون رسول خدا(ص)ماجرا را بدو گفت،ورقه او را دلدارى داده و اظهار کرد:سوگند بدان خدایى که جان ورقه به دست‏اوست،تو پیغمبر این امت هستى و همان ناموس اکبرى که نزد موسى مى‏آمد بر تو نازل گشته و این را بدان که مردم تو را تکذیب خواهند کرد و آزارت مى‏دهند و از شهر مکه بیرونت خواهند کرد و با تو ستیزه و جنگ مى‏کنند و اگر من آن روز را درک کنم تو را یارى خواهم کرد.

آن گاه لبان خود را پیش برده و جلوى سر محمد(ص)را بوسید.

اما بسیارى از اهل تحقیق در صحت این قسمت تردید کرده و سند آن را نیز مخدوش دانسته و دست جعل و تحریف مسیحیان مغرض را در آن دخیل دانسته‏اند،و العلم عند الله.

و به هر صورت خدیجه بازگشت و رسول خدا همچنان که خوابیده بود احساس کرد فرشته وحى بر او نازل گردید و از این رو گوش فرا داد تا چه مى‏گوید و این آیات را شنید که بر وى نازل نمود:

«یا ایها المدثر،قم فأنذر،و ربک فکبر،و ثیابک فطهر،و الرجز فاهجر،و لا تمنن تستکثر،و لربک فاصبر» .

[اى گلیم به خود پیچیده برخیز و(مردم را از عذاب خدا)بترسان،و خدا را به بزرگى بستاى،و جامه را پاکیزه کن،و از پلیدى دورى گزین،و منت مگزار،و زیاده طلب مباش،و براى پروردگارت صبر پیشه ساز.]با نزول این آیات پیغمبر خدا با اراده‏اى آهنین و تصمیمى قاطع آماده تبلیغ دعوت الهى گردید و از جاى برخاسته دست بیخ گوش گذارد و فریاد زد:الله اکبر،الله اکبر،و در این وقت بود که موجودات دیگرى که بانگ او را شنیدند با او هم صدا شده همگى این جمله را تکرار کردند.

نخستین مسلمان و نخستین دستور

این مطلب از نظر تاریخ و گفتار مورخین چون ابن اسحاق،ابن هشام و دیگران مسلم است که نخستین مردى که به رسول خدا(ص)ایمان آورد على بن ابیطالب و نخستین زن خدیجه بوده و اصحاب رسول خدا(ص)نیز چون جابر بن عبد الله و زید بن‏ارقم و عباس و دیگران نیز آن را روایت کرده‏اند گر چه برخى از تاریخ نویسان بعدى در این باره تردید کرده‏اند و ظاهرا تردید آنها جز تعصبهاى بیجا انگیزه دیگرى ندارد.

و برخى هم که نتوانسته‏اند این مطلب مسلم تاریخى را انکار کنند کودکى و عدم بلوغ آن حضرت را بهانه کرده و خواسته‏اند این فضیلت بزرگ را از آن حضرت بگیرند،که آن نیز بهانه‏اى بیجا و بى‏مورد است و دانشمندان بزرگوار ما پاسخ آن را داده‏اند.و ما در شرح حال امیر المؤمنین(ع)این بحث را با تفصیل بیشترى ان شاء الله تعالى عنوان خواهیم کرد.

و نیز نخستین برنامه‏اى هم از برنامه‏هاى دینى که جبرئیل تعلیم آن حضرت کرد و به وى آموخت دستور وضوء و نماز بوده است.که بعدا نیز همان برنامه به صورت فرض بر آن حضرت و پیروانش واجب گردید.

اسلام خدیجه براى پیغمبر اسلام تقویت روحى عجیبى بود و آزارى را که مشرکین در خارج از خانه به آن حضرت مى‏کردند با ورود به خانه و دلدارى و تسلیت خدیجه ناراحتى و آثار آن برطرف مى‏گردید و خدیجه به هر ترتیبى بود آن حضرت را دلگرم به کار خود ساخته و او را قوى دل مى‏ساخت.

على(ع)نیز با این که در آن وقت در سنین کودکى بود و عمر آن بزرگوار را به اختلاف بین هشت سال تا سیزده سال نوشته‏اند اما کمک کار خوبى براى رسول خدا(ص)بود و شاید نزدیکترین گفتار به واقعیت آن باشد که از عمر على(ع)در آن وقت ده سال و یا دوازده سال بیشتر نگذشته بود.

و اساساـبگفته ابن هشام و دیگرانـاز نعمتهاى بزرگى که خداوند به على بن ابیطالب عنایت فرمود آن بود که پیش از اسلام نیز در دامان رسول خدا(ص)تربیت شد و در خانه او نشو و نما کرد.

و اصل داستان را که او از مجاهد روایت کرده این گونه است که گوید:قریش دچار قحطى سختى شدند،ابو طالب نیز مردى عیالوار و پر اولاد بود و ثروت چندانى نداشت رسول خدا(ص)که در اثر ازدواج با خدیجه و اموالى که وى در اختیار آن حضرت‏گذارد تا حدودى زندگى مرفهى داشت به فکر افتاد تا کمکى به ابو طالب کند و به ترتیبى از مخارج سنگین او بکاهد.از این رو به نزد عمویش عباس بن عبد المطلب آمد و به عباسـکه دارایى و ثروتش بیش از سایر بنى هاشم بودـفرمود:

اى عباس برادرت ابو طالب عیالوار است و نانخور زیادى دارد و همان طور که مشاهده مى‏کنى مردم به قحطى سختى دچار گشته‏اند بیا با یکدیگر به نزد او برویم و به وسیله‏اى نانخوران او را کم کنیم،به این ترتیب که من یکى از پسران او را به نزد خود ببرم و تو نیز یکى را.

عباس قبول کرد و هر دو به نزد ابو طالب آمده و منظور خود را اظهار کردند،ابو طالب قبول کرد و گفت:عقیل را براى من بگذارید و از میان پسران دیگر هر کدام را خواستید ببرید،رسول خدا(ص)على را برداشت و به همراه خود به خانه برد،و عباس جعفر را.

بدین ترتیب على(ع)پیوسته با رسول خدا(ص)بود تا وقتى که آن حضرت به نبوت مبعوث گردید و نخستین کسى بود که از مردان بدو ایمان آورد و نبوتش را تصدیق کرد و اطاعت او را بر خود لازم و واجب شمرد.

جعفر نیز در خانه عباس بود تا وقتى که مسلمان شد و از خانه او بیرون رفت.

دستور نماز

بر طبق آنچه از تواریخ و روایات به دست مى‏آید نخستین دستورى که به پیغمبر اسلام نازل گردید دستور نماز بود بدین ترتیب که در همان روزهاى نخست بعثت، روزى رسول خدا(ص)در بالاى شهر مکه بود که جبرئیل نازل گردید و با پاى خود به کنار کوه زد و چشمه آبى ظاهر گردید،پس جبرئیل براى تعلیم آن حضرت با آن آب وضو گرفت و رسول خدا(ص)نیز از او پیروى کرد،آن گاه جبرئیل نماز را به آن حضرت تعلیم داد و نماز خواند.

پیغمبر بزرگوار پس از این جریان به خانه آمد و آنچه را یاد گرفته بود به خدیجه و على (ع)یاد داد و آن دو نیز نماز خواندند.از آن پس گاهى رسول خدا(ص)براى خواندن نماز به دره‏هاى مکه مى‏رفت و على(ع)نیز به دنبال او بود و با او نماز مى‏گزارد و گاهى هم مطابق نقل برخى از مورخین به مسجد الحرام یا منى مى‏آمد و با همان دو نفرى که به او ایمان آورده بودند یعنى على و خدیجه(س)نماز مى‏خواند.

اهل تاریخ از شخصى به نام عفیف کندى روایت کرده‏اند که گوید:من مرد تاجرى بودم که براى حج به مکه آمدم و به نزد عباس بن عبد المطلب که سابقه دوستى با او داشتم برفتم تا از وى مقدارى مال التجاره خریدارى کنم،پس روزى همچنان که نزد عباس در منى بودمـو در حدیثى است که به جاى منى،مسجد الحرام را ذکر کردهـناگاه مردى را دیدم که از خیمه یا منزلگاه خویش خارج شد و نگاهى به خورشید کرد و چون دید ظهر شده وضویى کامل گرفت و سپس به سوى کعبه به نماز ایستاد و پس از او پسرى را که نزدیک به حد بلوغ بود مشاهده کردم او نیز بیامد و وضو گرفت و در کنار وى ایستاد،و پس از آن دو زنى را دیدم بیرون آمد و پشت سر آن دو نفر ایستاد.و به دنبال آن دیدم آن مرد به رکوع رفت و آن پسرک و آن زن نیز از او پیروى کرده به رکوع رفتند،آن مرد به سجده افتاد آن دو نیز به دنبال او سجده کردند.

من که آن منظره را دیدم به عباسـمیزبان خودـگفتم:واى!این دیگر چه دینى است؟پاسخ داد :این دین و آیین محمد بن عبد الله برادرزاده من است و عقیده دارد که خدا او را به پیامبرى فرستاده و آن دیگر برادر زاده دیگرم على بن ابیطالب است و آن زن نیز همسرش خدیجه مى‏باشد .

عفیف کندى پس از آن که مسلمان شده بود مى‏گفت:اى کاش من چهارمین آنها بودم.

دومین مردى که مسلمان شد

مورخین عموما گویند:پس از على بن ابیطالب(ع)دومین مردى که به رسول خدا(ص)ایمان آورد زید بن حارثه آزاد شده آن حضرت بود که چند سال قبل از ظهور اسلام به صورت بردگى به خانه خدیجه آمد و رسول خدا(ص)او را از خدیجه‏گرفت و آزاد کرد و همچنان در خانه آن حضرت به سر مى‏برد و به عنوان پسر خوانده رسول خدا(ص)معروف شد.

زید دومین مردى بود که به آن حضرت ایمان آورد و تدریجا با دعوت پنهانى رسول خدا(ص)گروه معدودى از مردان و زنان ایمان آوردند که از آن جمله‏اند:

جعفر بن ابیطالب و همسرش اسماء دختر عمیس،عبد الله بن مسعود،خباب بن ارت،عمار بن یاسر،صهیب بن سنانـکه از اهل روم بود و در مکه زندگى مى‏کردـعبیدة بن حارث،عبد الله بن جحش و جمع دیگرى که حدود 50 نفر مى‏شدند.

با اینکه این گروه در خفا و پنهانى مسلمان شده و به رسول خدا(ص)ایمان آوردند اما مسئله آمدن دین تازه در مکه و ایمان به خداى یگانه و دستور نماز و سایر امور مربوط به آیین جدید در میان خانواده‏ها و مردم مکه زبان به زبان مى‏گشت و تدریجا افراد به صورت چند نفرى و گروهى براى پذیرفتن این آیین به خانه رسول خدا(ص)مى‏آمدند و به دین اسلام مى‏گرویدند،و از آن سو نیز رسول خدا(ص)مأمور شد دعوت خود را آشکار سازد و به طور آشکارا مردم را به اسلام بخواند.

در این مدت که حدود سه سال طول کشید با اینکه ایمان به رسول خدا و انجام برنامه نماز در پنهانى و خفا صورت مى‏گرفت با این حال برخوردهاى مختصرى میان تازه مسلمانان و مشرکین مکه اتفاق افتاد که از آن جمله روزى سعد بن ابى وقاص با جمعى از مسلمانان در گوشه‏اى به نماز مشغول بودند که چند تن از مشرکان سر رسیدند و به مسلمانان ناسزا گفته و به کار آنها خرده گرفته و عیبجویى کردند و مورد ملامت و سرزنش قرارشان دادند.

گفتگو میان طرفین بالا گرفت و کم کم به زد و خورد کشید،سعد بن ابى وقاص استخوانى را که از فک شترى بود از زمین برداشت و به سر مردى از مشرکین زد و در اثر آن ضربت سر آن مرد بشکست و خون جارى گردید،و این نخستین خونى بود که به خاطر پیشرفت اسلام ریخته شد و مطابق نقل برخى از مورخین همین ماجرا سبب شد تا رسول خدا(ص)و پیروان او مدتى در خانه شخصى به نام ارقم بن ابى ارقم مخفى و پنهان گردند.

اظهار دعوت

زیادتر از سه سال بر این منوال گذشت و چنانکه گفته شد گروه نسبتا زیادى به اسلام گرویدند و دین جدید را پذیرفتند،در این وقت پیغمبر بزرگوار اسلام از جانب خداى تعالى مأمور شد تا دعوت خویش را اظهار کرده به طور علنى مشرکین مکه را به اسلام دعوت کند و در مرحله نخست خویشان و نزدیکان خود را انذار نماید.

این دستور در ضمن دو آیه به آن حضرت نازل گردید که یکى آیه «فاصدع بما تؤمر و اعرض عن المشرکین» (1) بود و دیگرى آیه «و انذر عشیرتک الأقربین،و اخفض جناحک لمن اتبعک من المؤمنین» (2)

رسول خدا(ص)براى آنکه مأموریت نخست را انجام دهد بالاى کوه صفا آمد و فریاد زده مردم را به گرد خویش جمع کرد،بدو گفتند:چه پیش آمده؟

فرمود:اگر من به شما خبر دهم که دشمن صبحگاه یا شامگاه بر شما فرود آید مرا تصدیق مى‏کنید و سخنم را مى‏پذیرید؟همگى گفتند:آرى.

فرمود:بنابراین من شما را از عذابى سخت که در پیش داریم مى‏ترسانم!کسى چیزى نگفت جز ابو لهبـعموى آن حضرتـکه گفت:نابودى بر تو!آیا براى همین ما را خواندى!و دنباله این گفتگو بود که سوره «تبت یدا ابى لهب» نازل گردید.

و در حدیث دیگرى است که گفتگوى مزبور و نزول سوره پس از آنى بود که آن حضرت خویشان خود را دعوت به انذار فرمود به شرحى که پس از این مذکور خواهد شد.

از قتاده نقل شده که رسول خدا(ص)در همان روزى که بالاى صفا رفت و مردم را جمع کرد سخن را بدین گونه آغاز کرده فرمود:

«اى مردم!سوگند به آن خدایى که جز او معبودى نیست که من به سوى شماـخصوصاـو به سوى مردم دیگرـعموماـبه رسالت از جانب خداى تعالى مبعوث گشته‏ام و به خدا همچنان که مى‏خوابید مى‏میرید و همان گونه که بیدار مى‏شویداز گورها محشور خواهید شد و هر چه بکنید بدان محاسبه و بازرسى خواهید شد و پاداش نیکى را نیکى و کیفر بدى را بدى خواهید دید،بهشتى ابدى و دوزخى ابدى در پیش دارید،و شما نخستین گروهى هستید که من مأمور به انذار آنها گشته‏ام».



ازدواج حضرت رسول با خدیجه....

ازدواج با خدیجه و ماجراهاى بعد از آن تا بعثت

شرح حال کوتاهى از زندگى خدیجه(س)

خدیجه(س)دختر خویلد بود و از طرف پدر با رسول خدا(ص)عموزاده و نسب هر دو به قصى بن کلاب مى‏رسید.

خدیجه از نظر نسب از خانواده‏هاى اصیل و اشراف مکه بود و از این رو وقتى بزرگ شد خواستگاران زیادى داشت و بنا به نقل اهل تاریخ سرانجام او را به عقد عتیق بن عائد مخزومى در آوردند ولى چند سالى از این ازدواج نگذشته بود که عتیق از دنیا رفت و سپس شوهر دیگرى کرد که او را ابو هالة بن منذر اسدى مى‏گفتند.

خدیجه از شوهر دوم دخترى پیدا کرد که نامش را هند گذارد و بدین جهت خدیجه را ام هند مى‏نامیدند.

شوهر دوم خدیجه نیز پس از چند سال از دنیا رفت و دیگر تا سن چهل سالگى شوهر نکرد تا وقتى که به ازدواج رسول خدا(ص)درآمد.

پیش از این گفتیم که مردم مکه از راه تجارت روزگار مى‏گذرانیدند و از این راهـبه اندازه ثروت و مال التجاره‏اى که داشتندـسود مى‏بردند.

خدیجه که خود از اشراف مکه و ثروتمند بود از دو شوهرى نیز که کرده بود ثروت زیادى به او رسید و از این رو در ردیف ثروتمندترین افراد مکه درآمد و بخصوص از راه تجارتى که مى‏کرد روز به روز به ثروتش افزوده مى‏گشت تا جایى که‏برخى از مورخین رقم شتران او را که مال التجاره حمل مى‏کردند تا هشتاد هزار شتر نوشته‏اند که ظاهرا اغراق آمیز باشد .

برنامه تجارتى او این گونه بود که مردان را براى حمل و نقل مال التجاره اجیر مى‏کرد و آنها را در سود معاملات نیز شریک مى‏ساخت و بدین جهت افرادى که اجیر او مى‏شدند سعى مى‏کردند سود بیشترى در معاملات ببرند تا سهم بیشترى عایدشان گردد.

اصالت خانوادگى و نجابت ذاتى و محاسن اخلاقى و ثروت روز افزون خدیجه سبب شد که بزرگان مکه به فکر خواستگارى و ازدواج با خدیجه بیفتند و مردان سرشناس و بزرگى چون عقبة بن ابى معیط و صلت بن ابى شهاب کسانى را براى خواستگارى به خانه خدیجه بفرستند ولى او به همگى پاسخ منفى مى‏داد و حاضر به ازدواج با آنها نشد.

شاید آنچه بیشتر از همه،صنادید و رؤساى قریش را شیفته ازدواج با خدیجه کرده بود و آرزوى همسرى او را داشتند جود و بخشش و بزرگوارى خدیجه بود که از نزدیک مى‏دیدند و براى آنها مسلم شده بود که این بانوى بزرگوار مانند بسیارى از ثروتمندان دیگر مکه چنان نیست که در فکر اندوختن ثروت و افزودن سیم و زر باشد،بلکه در کنار این همه ثروت روز افزون تا جایى که مى‏تواند از بى نوایان و ایتام دستگیرى کرده و خانواده‏هاى بى سرپرست را سرپرستى مى‏کند تا آنجا که او را«ام الصعالیک»و«ام الایتام»یعنى مادر بى نوایان و یتیمان مى‏خواندند .

دومین سفر رسول خدا

ابو طالب که مردى فقیر و عیالوار بود و مى‏دید که فرزند برادرش سنین جوانى راپشت سر مى‏گذارد به فکر تشکیل خانه و خانواده‏اى براى آن حضرت افتاد و چون وضع مالى وى اجازه نمى‏داد که از مال خودش این کار را انجام دهد در صدد برآمد تا از راهى به این آرزوى خود جامه عمل بپوشاند از این رو پیشنهاد کرد که خوب است مانند مردان دیگرى که براى خدیجه تجارت مى‏کنند و سود مى‏برند تو نیز آماده‏شوى تا در این باره با خدیجه مذاکره کنیم و با او قرارى بگذاریم شاید سودى به دست آورى و وسیله ازدواج تو از این راه فراهم گردد و من مى‏دانم اگر در این باره با خدیجه مذاکره کنم روى سابقه امانت و صداقتى که دارى خدیجه مشتاقانه پیشنهاد مرا مى‏پذیرد.

محمد(ص)قبول کرد و ابو طالب براى مذاکره به خانه خدیجه رفت.

خدیجه که گویا خود منتظر چنین پیشنهادى بود با کمال رغبت و میل پیشنهاد ابو طالب را پذیرفت و در برابر مزدى که براى این کار قرار دادندـکه بنابر اختلاف دو شتر جوان و یا چهار شتر بودـقرار شد محمد(ص)به همراه کاروانیان دیگر براى تجارت به شام برود.

در مناقب ابن شهر آشوب است که در یکى از اعیاد زنان قریش در مسجد الحرام اجتماع کرده بودند که ناگهان مردى یهودى به نزد آنان آمده گفت:به این زودى در میان شما پیغمبرى مبعوث خواهد شد پس هر یک از شما زنان که مى‏تواند همچون زمینى در زیر پاى او باشد که گام بر آن نهد حتما این کار را بکند!

زنان قریش که این جسارت و گستاخى را از او دیدند سنگبارانش کردند و او نیز فرار کرد ولى این سخن در دل خدیجه که در آن محفل حضور داشت اثرى به جاى گذارد و مترصد بود تا آن پیغمبر را بشناسد و در صورت امکان به ازدواج او درآید.به دنبال آن داستان اجیر کردن رسول خدا(ص)را براى تجارت که منجر به این ازدواج شد نقل مى‏کند.

و در تاریخ ابن هشام است که گوید:راستگویى و امانت و خوش خلقى رسول خدا(ص)که زبانزد همگان شده بود به گوش خدیجه نیز رسید و همین موجب شد که خدیجه خود به نزد آن حضرت فرستاد و پیشنهاد کرد که همراه کاروان به شام رود و براى خدیجه تجارت کند و در برابر بیش از مزدى که به دیگران پرداخت مى‏کرد به آن حضرت بدهد.

و از داستان پیشنهاد ابو طالب و رفتن او به نزد خدیجه چیزى نقل نمى‏کند.نگارنده گوید :در تاریخ یعقوبى و البدایة و النهایة (1) از عمار بن یاسر(ره)نقل شده که گفته است:رسول خدا(ص)هیچ گاه در زندگى اجیر کسى نشد،و روى این نقل رسول خدا(ص)به صورت مضاربه و یا شرکت با خدیجه به این سفر تجارتى اقدام فرموده.

و به هر ترتیب که بود رسول خدا عازم سفر شام و تجارت براى خدیجه گردید،و هنگامى که مى‏خواستند حرکت کنند خدیجه غلام خود میسره را نیز همراه آن حضرت روانه کرد و بدو دستور داد همه جا از محمد(ص)فرمانبردارى کند و خلاف دستور او رفتارى نکند.

عموهاى رسول خدا(ص)و بخصوص ابو طالب نیز در وقت حرکت به نزد کاروانیان آمده و سفارش آن حضرت را به اهل کاروان کردند و بدین ترتیب کاروان به قصد شام حرکت کرد و مردمى که براى بدرقه رفته بودند به خانه‏هاى خود بازگشتند.

وجود میمون و پربرکت رسول خدا(ص)که به هر کجا قدم مى‏گذارد برکت و فراخى نعمت را با خود بدانجا ارمغان مى‏برد موجب شد که این بار نیز کاروان مکه مانند چند سال قبل،از آسایش و سود بیشترى برخوردار گردد و آن تعب،رنج و مشقتهاى سفرهاى پیشین را نبینند و از این رو زودتر از معمول به حدود شام رسیدند.

مورخین عموما نوشته‏اند:هنگامى که رسول خدا(ص)به نزدیکى شامـیا همان شهر بصرىـرسید از کنار صومعه‏اى عبور کرد و در زیر درختى که در آن نزدیکى بود فرود آمده و نشست.

راهب این صومعه نسطورا نام داشت،و با میسره که در سفرهاى قبل از آنجا عبور مى‏کرد آشنایى پیدا کرده بود.

نسطورا از بالاى صومعه خود قطعه ابرى را مشاهده کرده بود که بالاى سر کاروانیان سایه افکنده و همچنان پیش رفت تا بالاى سر آن درختى که محمد(ص)پاى آن منزل کرد،ایستاد.میسره که به دستور بانوى خود همه جا همراه رسول خدا(ص)بود و از آن حضرت جدا نمى‏شد ناگهان صداى نسطورا را شنید که او را به نام صدا مى‏زند!

میسره برگشت و پاسخ داده گفت:«بله»!

نسطوراـاین مردى که پاى درخت فرود آمده کیست؟

میسرهـمردى از قریش و از اهل مکه است!

نسطورا به میسره گفت:به خدا سوگند زیر این درخت جز پیغمبر فرود نیاید،و سپس سفارش آن حضرت را به میسره و کاروانیان کرد و از نبوت آن حضرت در آینده خبرهایى داد.

کار خرید و فروش و مبادله اجناس کاروانیان به پایان رسید و آماده مراجعت به مکه شدند،میسره در راه که به سوى مکه مى‏آمدند حساب کرد و دید سود بسیارى در این سفر عاید خدیجه شده از این رو به نزد رسول خدا(ص)آمده گفت:ما سالها است براى خدیجه تجارت مى‏کنیم و در هیچ سفرى این اندازه سود نبرده‏ایم،و از این رو بسیار خوشحال بود و انتظار مى‏کشید هر چه زودتر به مکه برسند و خود را به خدیجه رسانده و این مژده را به او بدهد.

چون به پشت مکه و وادى«مر الظهران»رسیدند به نزد رسول خدا آمده گفت:خوب است شما جلوتر از کاروان به مکه بروید و جریان مسافرت و سود بسیار این تجارت را به اطلاع خدیجه برسانید !

نزدیک ظهر بود و خدیجه در آن ساعت در غرفه‏اى که مشرف بر کوچه‏هاى مکه بود نشسته بود ناگاه سوارى را دید که از دور به سمت خانه او مى‏آمد و لکه ابرى بالاى سر اوست و چنان است که پیوسته به دنبال او حرکت مى‏کند و او را سایبانى مى‏کند.

سوار نزدیک شد و چون بدر خانه خدیجه رسید و پیاده شد دید محمد(ص)است که از سفر تجارت باز مى‏گردد.

خدیجه مشتاقانه او را به خانه درآورد و حضرت با بیان شیرین و سخنان دلنشین خود جریان مسافرت و سود بسیارى را که عاید خدیجه شده بود شرح داد و خدیجه‏محو گفتار آن حضرت شده بود و پیوسته در فکر آن لکه ابر بود و چون سخنان رسول خدا(ص)تمام شد پرسید:میسره کجاست؟

فرمود:به دنبال ما او هم خواهد آمد.

خدیجهـکه مى‏خواست ببیند آیا آن ابر براى سایبانى او دوباره مى‏آید یا نه.گفت:خوب است به نزد او بروى و با هم بازگردید!

و چون حضرت از خانه بیرون رفت خدیجه به همان غرفه رفت و به تماشا ایستاد و با کمال تعجب مشاهده کرد که همان ابر آمد و بالاى سر آن حضرت سایه افکند تا از نظر پنهان گردید.

به دنبال این ماجرا میسره هم از راه رسید و جریان مسافرت و آنچه را دیده و از نسطوراى راهب شنیده بود براى خدیجه شرح داد و با مشاهدات قبلى خدیجه و چیزهایى که از مرد یهودى شنیده بود او را مشتاق ازدواج با رسول خدا(ص)کرد و شوق همسرى آن حضرت را به سر او انداخت .

و بر طبق این نقل:خدیجه به عنوان اجرت چهار شتر به رسول خدا داد و میسره را نیز به خاطر مژده‏اى که به او داده بود آزاد کرد و آن گاه به نزد ورقة بن نوفل که پسر عموى خدیجه بود و به دین مسیح زندگى مى‏کرد و مطالعات زیادى در کتابهاى دینى داشت رفت و داستان مسافرت محمد(ص)را به شام و آنچه را دیده و شنیده بود همه را براى او تعریف کرد.

سخنان خدیجه که تمام شد ورقة بن نوفل بدو گفت:اى خدیجه اگر آنچه را گفتى راست باشد بدانکه محمد پیامبر این امت خواهد بود،و من هم از روى اطلاعاتى که به دست آورده‏ام منتظر ظهور چنین پیغمبرى هستم و مى‏دانم که این امت را پیامبرى است که اکنون زمان ظهور و آمدن اوست . (2)

این جریانات که به فاصله کمى براى خدیجه پیش آمده بود او را بیش از پیش مشتاق همسرى با محمد(ص)کرد و با اینکه بزرگان قریش آرزوى همسرى او راداشتند و به خواستگارانى که فرستاده بودند پاسخ منفى داده و همه را رد کرده بود،در صدد برآمد تا به وسیله‏اى علاقه خود را به ازدواج با محمد(ص)به اطلاع آن حضرت برساند،و از این رو به دنبال نفیسهـکه یکى از زنان قریش و دوستان خدیجه بودـفرستاد و به طور خصوصى درد دل خود را به او گفت و از او خواست تا نزد محمد(ص)برود و هرگونه که خود صلاح مى‏داند موضوع را به آن حضرت بگوید.

نفیسه به نزد محمد(ص)آمد و به آن حضرت عرض کرد:اى محمد چرا زن نمى‏گیرى؟

حضرت پاسخ داد:

ـچیزى ندارم که به کمک آن زن بگیرم!

نفیسه گفت:

اگر من اشکال کار را برطرف کنم و زنى مال دار و زیبا از خانواده‏هاى شریف و اصیل براى تو پیدا کنم حاضر به ازدواج هستى؟

فرمود:از کجا چنین زنى مى‏توانم پیدا کنم؟

گفت:من این کار را خواهم کرد و خدیجه را براى این کار آماده مى‏کنم سپس به نزد خدیجه آمد و جریان را گفت و قرار شد ترتیب کار را بدهند.

موضوع از صورت خصوصى بیرون آمد و به اطلاع عموهاى رسول خدا(ص)و عموى خدیجه عمرو بن اسد و دیگر نزدیکان رسید و ترتیب مجلس خواستگارى و عقد داده شد.

مراسم ازدواج و عقد خدیجه

خانه خدیجه مرکز رفت و آمد بزرگان قریش و داد و ستد اموال تجارتى بود و بیشتر اوقات نیز مستمندان و یتیمان براى رفع نیازمندیهاى خود بدانجا رو مى‏آوردند و هیچ گاه از ارباب حاجت خالى نبود.

ولى آن روز محفل تازه‏اى در آنجا تشکیل شده بود و همگىـو شاید از همه بیشتر خود خدیجهـانتظار انجام مراسم عقد و ازدواجى را که محفل به خاطر آن‏تشکیل شده بود مى‏کشیدند.

محمد(ص)در آن روز بیست و پنج سال از عمر شریفش گذشته بود و خدیجه چهل سال داشت.

چند تن از بزرگان قریش براى انجام مراسم عقد بدان مجلس دعوت شده و حضور داشتند و عموهاى پیغمبر نیز شرکت کرده بودند و از بستگان خدیجه نیز چند تن آمده بودند که از همه معروفتر پسر عمویش ورقة بن نوفل بود و مسرت و خوشحالى از چهره وى و دیگران بخوبى نمایان بود .

خطبه عقد به وسیله ابو طالب که بزرگ بنى هاشمـو کفیل رسول خدا(ص)بود اجرا گردید و متن آن خطبه که در تواریخ با مختصر اختلافى ثبت شده این گونه بود:

«الحمد لله الذى جعلنا من ذریة ابراهیم و زرع اسماعیل و ضئضى‏ء معد،و عنصر مضر،و جعلنا حضنة بیته،و سواس حرمه،و جعله لنا بیتا محجوجا و حرما آمنا،و جعلنا الحکام على الناس،ثم ان ابن أخى هذا محمد بن عبد الله لا یوازن برجل من قریش الا رجح به،و لا یقاس بأحد منهم الا عظم عنه،و ان کان فى المال مقلا،فان المال ظل زائل،و عاریة مسترجعة و له و الله خطب عظیم و نبأ شایع،و له رغبة فى خدیجة،و لها فیه رغبة،فزوجوه و الصداق ما سألتموه من مالى عاجلة و آجلة»

[ستایش خداى بزرگ را که ما را از نژاد ابراهیم و نسل اسماعیل و ریشه«معد»و اصل«مضر» (3) گردانید،و ما را سرپرستان خانه و خدمتگزاران حرمش قرارمان داد،و کعبه را براى ما خانه‏اى که مقصود حاجیان است و حرمى امن گردانید و ما را فرمانروایان مردم قرار داد.

ـاین محمدـبرادرزاده منـاست که با هر مردى از قریش از نظر فضیلت سنجیده شود از او برتر آید،و با هر کدام از آنان مقایسه گردد از او فزونتر باشد.و او اگر چه از نظر مالى تهى دست است اما از آنجا که پول و ثروت سایه‏اى است گذرا و عاریتى که هر روز در دست این و آن باشد از این رو تهى دستى از مقام و شخصیت او نکاهد،و به خدا سوگند محمد در آینده داستانى بزرگ و سرگذشتى مشهور دارد،وى متمایل به ازدواج خدیجه است و خدیجه نیز بدو مایل،اینک او را به ازدواج محمد درآورید و مهریه هم هر چه خواستید به عهده من است که نقد یا نسیه‏بپردازم .]

خطبه عقد پایان یافت و پسر عموى خدیجه ورقة بن نوفلـو بنا به قولى پدرش که در مجلس بودـپاسخ داد که ما هم به این ازدواج راضى هستیم و او را به عقد وى در آوردیم.

و در پاره‏اى از تواریخ است که ابو طالب مهریه خدیجه را بیست شتر قرار داد و در تاریخ دیگرى است که مهریه پانصد درهم پول بوده است.

این مراسم با سرور و شادمانى انجام شد و به دنبال آن محمد(ص)دستور داد دو شتر نحر کردند و غذایى به عنوان ولیمه عروسى تهیه شد و خدیجه نیز جامه عروسى به تن کرد و مراسم زفاف انجام شد و رسول خدا(ص)از آن پس در کنار خدیجه احساس آرامش بیشترى در زندگى مى‏کرد و خدیجه یار و کمک کار خوبى در پیشبرد هدفهاى عالیه رسول خدا گردید.

و از روزى که رسول خدا از سفر تجارتى شام به مکه بازگشت تا روزى که این مراسم پایان پذیرفت نزدیک به دو ماهـو به قولى پانزده روزـطول کشید.و از کسانى که اشعارى به عنوان تهنیت و تبریک سروده عبد الله بن غنم یکى از شعراى مشهور عرب است که خطاب به خدیجه گوید :

هنیئا مریئا یا خدیجة قد جرت‏ 
لک الطیر فیما کان منک بأسعد (4)  
تزوجته خیر البریة کلها 
و من ذا الذى فى الناس مثل محمد (5)  
و بشر به البران عیسى بن مریم‏ 
و موسى بن عمران فیا قرب موعد (6)  
اقرت به الکتاب قدما بأنه‏ 
رسول من البطحاء هاد و مهتد (7)

فرزندان رسول خدا(ص)از خدیجه

خدیجه نخستین همسر رسول خدا(ص)بود و تا وى زنده بود زنى دیگرى اختیار نفرمود و خداوند از خدیجه دو پسر و چهار دختر به آن حضرت عنایت فرمود.

پسران آن حضرت عبارت بودند از قاسم و عبد الله و دختران:زینب،ام کلثوم،رقیه و فاطمه زهرا(س).

قاسم و عبد الله هر دو در کودکى قبل از بعثت از دنیا رفتند،و دختران آن حضرت همگى تا پس از بعثت آن حضرت زنده بودند و اسلام اختیار کرده با رسول خدا(ص)به مدینه هجرت کردند .به شرحى که پس از این خواهد آمد.

شمه‏اى از فضایل خدیجه

از احادیث مشهور میان شیعه و اهل سنت این حدیث است که پیغمبر(ص)فرمود:

از مردان گروه زیادى به کمال رسیدند ولى از میان زنان فقط چهار زن به کمال رسیدند:آسیه دختر مزاحم،ـزن فرعونـمریم دختر عمران،خدیجه دختر خویلد و فاطمه دختر محمد.

و نیز فرمود:

بهترین زنان بهشت چهار زن هستند مریم دختر عمران،خدیجه دختر خویلد،فاطمه دختر محمد و آسیه دختر مزاحمـهمسر فرعونـ.

و در حدیث دیگرى فرمود:

خداى عز و جل از زنان عالم چهار زن را برگزید:مریم،آسیه،خدیجه و فاطمه.

و در تفسیر عیاشى از امام باقر(ع)از رسول خدا(ص)روایت شده که فرمود:

در شب معراج چون بازگشتم از جبرئیل پرسیدم:اى جبرئیل آیا حاجتى دارى؟

گفت:حاجت من آن است که خدیجه را از طرف خداى تعالى و از جانب من سلام برسانى.و در کشف الغمة از على(ع)روایت کرده که روزى رسول خدا(ص)در پیش زنان خود بود و در این هنگام نام خدیجه برده شد آن حضرت گریست،عایشه گفت:این چه گریه است که براى پیرزنى از بنى اسد مى‏کنى؟

حضرت با ناراحتى فرمود:او هنگامى مرا تصدیق کرد که شما تکذیبم کردید،و به من ایمان آورد وقتى که شما به من کافر بودید و براى من فرزند زایید که شما عقیم ماندید.عایشه گوید :از آن پس هرگاه مى‏خواستم به نزد رسول خدا(ص)تقرب جویم به وسیله نام خدیجه تقرب مى‏جستم .

و ابن هشام در کتاب سیره از عبد الله بن جعفر بن ابیطالب روایت کرده که رسول خدا(ص)فرمود :من مأمور شدم تا خدیجه را به خانه‏اى از در و لؤلؤ در بهشت بشارت دهم.

پس از ازدواج با خدیجه

چنانکه گفتیم خدیجه که به همسرى رسول خدا(ص)درآمد بزرگترین کمک کار و یاور آن حضرت در هدفهاى عالیه او چه قبل از بعثت و چه پس از آن گردید،زیرا علاقه خدیجه نسبت به رسول خدا(ص)ـصرف نظر از جنبه علاقه و محبتهاى معمولى که میان زن و شوهر استـعشقى معنوى و علاقه‏اى روحانى بود،او نسبت به رسول خدا(ص)عشق مى‏ورزید چون او را مردى کامل در صفات انسانى و دور از رذایل اخلاقى مى‏دید،افتخار مى‏کرد که به همسرى مردى شریف،بزرگوار،امین،راستگو،کریم و متواضع درآمده است،کسى که بیشتر اوقات خود را صرف اصلاح حال مردم و دستگیرى بینوایان و یتیمان مى‏کند و همیشه در فکر است تا بتواند از طریقى عادات زشت مردم نادان و اخلاق مردم جاهلیت را دگرگون سازد.

خدیجه عاشق فضیلت و شیفته اصلاح اجتماع بود و معشوق خود را در وجود رسول خدا(ص)یافته بود،و اساسا کمال و شخصیت خدیجه در همین بود و آنچه او را از زنان دیگر ممتاز کرده بود همین بود و به همین جهت رسول خدا(ص)نیز او را دوست مى‏داشت.این توافق روحى و ازدواج جسمانىـروحانى سبب شد تا خدیجه از طرفى با مال و ثروت خود و از سوى دیگر با تقویت روحى و دلدارى دادن آن حضرت بهترین کمک را به پیشرفت هدف رسول خدا بکند و به همین سبب محمد (ص)تا زنده بود از یاد خدیجه بیرون نمى‏رفت چنانکه در فصل پیش یادآور شدیم.

و همین علاقه و محبت نیز سبب شد تا خدیجه شوهر عزیز خود را به حال خود بگذارد تا بیشتر و بهتر فکر کند و با آرامش روحى بهترى به اصلاح اجتماعى بپردازد و از این رو از آن پس که به همسرى رسول خدا درآمد آن حضرت را از کارهاى تجارت معاف کرد و جز یکى دو مورد که برخى از مورخین نوشته‏اند به کارهاى تجارتى نپرداخت.



Weblog Themes By Pichak

<< مطالب جدیدتر ........ مطالب قدیمی‌تر >>

درباره وبلاگ


پیوندهای روزانه


استخاره آنلاین با قرآن کریم